سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر صلی الله علیه و آله از مغلطه کاری منع فرمود . [معاویه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :0
کل بازدید :19945
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/9/12
11:6 ص

<!-- /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal { mso-style-parent:""; margin-top:0in; margin-right:0in; margin-bottom:10.0pt; margin-left:0in; line-height:115%; font-size:11.0pt; font-family:"Arial","sans-serif";} .MsoChpDefault { font-family:"Arial","sans-serif";} .MsoPapDefault { margin-bottom:10.0pt; line-height:115%;} @page WordSection1 {size:8.5in 11.0in; margin:1.0in 1.0in 1.0in 1.0in;} div.WordSection1 {page:WordSection1;} -->

 

 

قناعت را از او آموختم ؛از دخترکی که رویای همیشگی اش دست یافتن به آسمان بود .

او تمام کوچه های دوره طفولیتش را به این امید عبور میکرد که روزی آسمان را لمس خواهد کرد و هر روز گل تازه ای برای امید وار ماندنش بر زمین دل مینشاند و بار بار برای جلو گیری از گرد گرفتگی دل ،چشمه زلال چشم را با قطره های مروارید امید روان ساخته ؛امید دل را صیقل میداد و با یک نگاه تازه و معطر بسوی آسمان مینگریست .

او دستان پر مهرش را با نور ستاره های آسمان تزئین میکرد و لبانش را با لبخندی پر

از امید مزین کرده درخشش زینت زای را در چهره اش نقش میکرد .

اری او همین گونه در جاده ی عمر به جلو میرفت و در طول راه با خود میگفت :"دل من آهنگ امید خودت را بنواز ؛بنوز که زمزمه رسیدن است ...

او آنگاه که کنار ساحل رسید ،نا گهان متوجه نقش آسمان روی آب روان بحر شد و دست در میان آب کرده موجی بس زیبا بپا نمود و دل دریای خودش را دریای تر ساخت .

همان گونه که در کنار ساحل ایستاده و پنجه های باد موهایش را شانه میکرد چنان به وجد آمده بود که سراسر وجودش مملو شادی بود .

از او پرسیدم ، دلیل اینهمه نشاط چیست (؟)

او به من گفت :"من دیریست آرزوی دست یافتن به آسمان را به سر پروراندم و امروز با عنایت پروردگارم به آرزو رسیدم "

باز پرسیدم چگونه ؟!!!

در جوابم گفت:" من امروزتصویر آسمان را در ایینه ی بحر دیده و با تمام عشق اورا لمس کردم و اینرا کسی جز خدایم بمن میسر نساخت "

 

 

خدایا

ای خدای مهربان و بی ریا !

تو مرا ساقی باش در میان این آتش

آنگاه که به چشمم از پشت این زبانه های لاله گون

تصویر پرده دار دوستی رسید

و من بی دریغانه خود را به شن زار آتش زدم

تا که شاید در انطرف این بحر سرخ

حلیمی باشد و آب صفای که تسکینم دهد

اما افسوس !!!

افسوس که در ورا این دشت سوزان

کالبدی بود

کالبدی سیاه

کالبدی که برای فریب من

فقط وفقط لباس شرع بتن کرده بود

 و بس!!!